افلاطون:
پرورشی که روح اطفال به وسیله قصهها کسب میکنند به مراتب بیشتر از تربیتی است که جسم آنها از طریق ورزش پیدا میکند»
قصهخوانی برای کودک باید از سنین پایین شروع و تا سالهای بعد ادامه داشته باشد. مادران از دوران بارداری با جنین حرف بزند و برایش قصه بگوید. اگرچه جنین متوجه مفهوم نمیشود، اما اثرات عاطفی بسیاری برای مادر و جنین دارد و سبب آرامش مادر و جنین میشود.
قصه گویی موجب رشد هیجانی، عاطفی و سلامت روان کودکان میشود. یکی از مهمترین اثرات قصهگویی و قصهخوانی برای کودکان، ایجاد رابطه صمیمانه بین والدین و فرزند است. قصه خوانی برای کودکان باعث افزایش مهارت عاطفی و اجتماعی کودک می شود.
اولین هدف از قصه خوانی یا قصهگویی برای کودک، ایجاد سرگرمی و حس لذت در او است. کودک با شخصیتهای داستان خودش را همانند کرده و بهاصطلاح هم ذات پنداری میکند. این همانندسازی با شخصیت داستان باعث تخلیه هیجانات، عقدهها و گرههای روانی کودک و درنهایت آرامش او میشود. ضمن اینکه بهطور ناخودآگاه مهارتهایی را هم یاد میگیرد.
قصه در ضمیر ناخودآگاه کودک اثر می گذارد و ذهن و تخیل کودک را برای مواجهه با واقعیت، اضطراب، ترس ها و ناشناخته های معمول در زندگی آینده، آماده می کند. مهارت های کلامی و شنیداری و قدرت تخیل، تصویر سازی و خلاقیت کودک را افزایش می دهد.
قصه گویی برای کودکان باعث افزایش سطح هوش اجتماعی آنها و قصه نقشی اساسی در شکل دهی به شخصیت کودکان دارد. کودک ازطریق الگوبرداری از شخصیت، فرآیند یادگیری در کودک انجام میشود. از آنجا که این شخصیتها نقش الگو را برایش ایفا میکنند، رفتارهای مثبت را از آنها میآموزد؛ پابهپای شخصیت با ماجرای داستان همراه میشود و در مسیر داستان تجربهاندوزی میکند. استفاده از این شیوه در افزایش توانایی های کوکانی که بهره هوشی پایینی دارند هم نتایج اثربخشی بههمراه داشته است.
قصه باعث میشود کودک بتواند تصویرسازی کرده و شخصیتها را خلق کند. قصه میتوان به کودکان و نوجوانان کمک کرد تا قصههای زندگی مثبتی برای خودشان بسازند قصههایی که بر شکلگیری هویت آنها تأثیر مثبت دارد و می تواند عامل موفقیت و پیشرفت آنها در زندگی آینده شان است.
خواندن و تعریف کردن قصه برای کودک، سبب گسترش دایره لغات و واژگان او میشود؛ ضمن اینکه قصه بهطور غیرمستقیم نحوه استفاده از دستور زبان را به کودک آموزش میدهد.
توجه به قصه گویی و قصه خوانی میتواند در ایجاد پیوند بین کودک و کتابخوانی از همان سالهای اولیه زندگیاش نقش مؤثری ایفا کند. والدین میتوانند تا قبل از سن یکسالگی، قصههای کوتاهی را از برکنند و برای فرزندشان بگویند و بعد از یک سالگی کتاب قصه را هم به زندگی کودکشان وارد کنند.از سن یک سالگی کودک میتواند مفهوم قصههایی را که برایش خوانده یا گفته میشود، درک کند؛ اما همچنان تصاویر و عکسهای رنگی برای آنها جذابیت بیشتری دارد.
به طور کلی قصه و داستان به شرطی که درست و دقیق انتخاب شود بیش از سایر روشهای تربیتی بر رفتار کودک تأثیر میگذارد. انتخاب کتاب قصه یا داستان مناسب که در کنار سرگرمی، به رشد خلاقیت و پرورش ذهنی کودک هم کمک کند، نیازمند دقت و اطلاعات کافی است. والدین سعی کنند با استفاده از حرکات بدن،تغییر لحن صدا، قصه های عکس دار، استفاده از عروسک شخصیت های قصه، سوال و پرسش و شریک بودن هر دو والد در قصه گویی، آن را جذاب و اثر گذارتر کنید.
کودک از زمان نوزادی از شنیدن آهنگ صدای والدین و اطرافیان لذت می برد و شنیدن این محرک های شنیداری در محیط می توانند به رشد مغزی وی کمک کند بنابراین خواندن قصه توسط پدر، مادر و نزدیکان فواید بیشتری نسبت به قصه های صوتی دارد.
یه روز که خورشید خانم ---- بود وسط آسمون
نه نه ی حسن هراسون ---- اومد میون ایوون
گفت:نه نه حسنی کجایی؟ ---- داریم ما چندتا مهمون
بدو برو توی باغ ---- میوه بیار فراوون
تو اون روز گرم و داغ ---- حسنی دوید سوی باغ
باغ که نگو میوه زار ---- ترش و شیرین و ابدار
زردآلوی خوشمزه ---- گیلاس سرخ و تازه
آلبالوی آویزون ---- به به یه سیب خندون
حسنی دلش آب افتاد ---- قلبش به تاپ تاپ افتاد
می رفت بالای درخت ---- گاهی اسون گاهی سخت
میوه می خورد نشسته ---- نه یکی دوتا یه دسته
گاهی می ریخت تو بغچه ---- چند تا سیب و آلوچه
حسنی زبر و زرنگ ---- میوه های رنگارنگ
همگی شدند روونه ---- رفتند به سوی خونه
حسنی ما تو کوچه ---- باز هم میخورد آلوچه
جیبش پر از گلابی ---- میوه خورد حسابی
حسنی رسید به خونه ---- مادر گرفت بهونه
دیر اومدی حسن جون ---- رسیده چندتا مهمون
نه نه ی حسن میوه شست ---- تر و تمیز و درست
میوه های توی ظرف ---- برق می زدند مثل برف
مهمان ها دسته دسته ---- توی اتاق نشسته
حسنی شاد و خندون ---- سلامی کرد به مهمون
میوه که شد مرتب ---- حسنی ما با ادب
تعارف میکرد به عمو ---- به زندایی زن عمو
اصغر و تقی و رضا ---- با بیژن و مرتضی
حسنی و پدرام و سام ---- محمدرضا و بهرام
همگی رفتند تو حیاط ---- سرزنده و پر نشاط
مشغول شدند به بازی ---- خوشحال و شاد و راضی
یکدفه میون فوتبال ---- یا شاید هم والیبال
داد حسن هوا رفتپ ---- نمی دونید تا کجا رفت
دست رو شکم داد میزد ---- داد که ن فریاد میزد
اخ خداجون وای دلم ---- حل کن تو زود مشکلم
بابای حسن با دایی ---- مادر عمو زندایی
با حسنی پر خور ---- رفتند به سوی دکتر
گفت دکتر مهربون ---- چی خوردی تو پسرجون
چشمات شده چه گریون ---- حالت شده پریشون
گفت حسنی خسته ---- میوه خوردم نشسته
دکتر به او دوا داد ---- رفع درد و بلا داد
گفت ای عزیز باهوش ---- هرگز مکن فرامش
هر میوه رسیده ---- برای تو مفیده
میوه رو اول بشور ---- تا میکروبش بشه دور
بعدش با دستی تمیز ---- میوه بخور ای عزیز
ای بچه نمونه ---- این رو یادت بمونه
میوه بخور اندازه ---- پاک و تمیز و تازه
منبع:
کتاب حسنی رو کرده بیمار میوه نشسته این بار
شاعر: خانم سمیه زارعین
ناشر: آدرینا
یکی بود یکی نبود یه به به ای بود به اسم بزبز قندی، که مامان 3 تا به به ای کوچولو بود به اسم شنگول و منگول حبه انگور.
یه روز که بزبز قندی می خواست بره بیرون واسه بچه هاش غذا بیاره، سه تا به به ای کوچولو را صدا زد و گفت: شنگول من، منگول من، حبه انگور من! بدویید بیایید کارتون دارم.
شنگول و منگول و حبه انگور بدو بدو اومدن پیش مادرشون گفتند: بله مامان؟!
بزبز قندی گفت: من میرم بیرون براتون غذا بیارم. هر کی در زد شما درو باز نکنید. اول بپرسید کیه کیه در میزنه؟
اگه من بودم میگم: منم منم مادرتون غذا آوردم براتون، در رو باز کنید! اونوقت در رو باز کنید اگه کس دیگه ای بود در رو باز نکنید.
شنگول و منگول و حبه انگور گفتند چشم مامان جون، مواظبیم.
بعد بزبز قندی از بچه هاش خداحافظی کرد و در رو بست و رفت.
آقا گرگه که همون اطراف بود و دید مامان بزی از خونه رفت بیرون، با خودش گفت به به الان میرم سه تا به به ای کوچولو که تو خونه تنها هستند میخورم. رفت در خونه بز بز قندی، در زد.
شنگول و منگول و حبه انگور دویدند پشت در، ولی در رو باز نکردند. چون مامانشون گفته بود درو باز نکنید! اول بپرسید کیه کیه در میزنه!
شنگول پرسید: کیه کیه در میزنه؟ در رو اینقده محکم میزنه؟
آقا گرگه با صدای کلفتش گفت: منم منم مادرتون غذا آوردم براتون، در رو باز کنید.
شنگول گفت: ما درو باز نمی کنیم! تو مامان ما نیستی!
منگول گفت: مامان ما صداش قشنگتره!
حبه انگور گفت: برو آقا گرگه برو ما درو باز نمی کنیم!
آقا گرگه که دید به به ای کوچولوها به حرف مامانشون گوش دادند و در رو باز نمیکنند، رفت.
یه کم بعد دوباره برگشت و در زد!!!
دوباره شنگول و منگول و حبه انگور اومدند پشت در و گفتند: کیه کیه در میزنه؟ درو اینقده محکم میزن؟!
آقا گرگه اینبار صداشو عوض کرد و گفت: منم منم مادرتون غذا آوردم براتون، در رو باز کنید.
شنگول و منگول و حبه انگور یه کم فکر کردند، بعد گفتند: اگه راست میگی پاتو از زیر در نشون بده!!!
آقا گرگه همین که پاشو از زیر در نشون داد، بچه ها ترسیدند.
بعد شنگول دوباره گفت: ما درو باز نمی کنیم تو مامان ما نیستی!
منگول گفت: مامان ما پاهاش خیلی قشنگ تره!
حبه انگور گفت: ما میدونیم تو آقا گرگه هستی، برو آقا گرگه برو، ما درو باز نمی کنیم!
آقا گرگه که دید به به ای کوچولوها به حرف مامانشون گوش دادن و گول نمیخورن، از اونجا رفت.
(به منظور آموزنده بودن قصه ادامه آن حذف شده است)
درباره این سایت